حرفای علی مثل پتک میخوره توسرم خدایا منم اشتباه کردم اما چون

دوستش داشتم چرا فک میکنه فقط خودش منو میخاسته بعضی حرفاش

توسرم داره میچرخه دیگه جونی نمونده برام😔


:


مگفتی که برام میمرد


دق مکرد دیر جواب میدادپ


میگفتی ک اینقدر عاشقم بود قرض کرد برام حلقه خرید


میگفتی😔


مگفتی نظر میداد


میگفتی خودم کاری کردم سرد شه


میگفتی برام گل میخرید با پول قرضی


میگگفتی


خیلی


خیلی اذیتم کردی


من همه اینا رو ب مشاورم گفتم حتی قضیه گل هارو حتی لواشک وای

حوس کردم😢ولی علی روز اخر زد تو ذوقم گفت معصوم اینقدرلواشک

دوست نداره ک توداری از اون موقع حس زیادی دیگه نداستم ب لواشک

اصلا بااینکه هنوز دوست دارم اما وقتی نگاهشون میکنم یادحرف علی

میفتم پشیمون میشم ی روز امد پیشم برام اب انار و ی عالمه لواشک

خرید😍😍وای ولی اب انار دوس نداشتم زیاد خودش تا نصف خورد یکیشو

گفت اینو بابد تااخر بخوری وقتی نگاش ککردم رنگم رفت وای خدااا اینارو

کی میحاد بخوره لواشک هارو ده دقیقه ای میخوردم اما بقیش هیچی رفتم

کنارش دراز کشیدم و وفتتی بغلم میکرد انگار دنیا تودستام بودسرمو

میراشتم روی سینش تا صدای قلبش ارومم کنه و تموم قصه هارو ببره از

دلم  مثل ی مادرک وقتی میره سنو فقط صدای قلب بچش تموم نارتحتی

هاشو از بین میبره درسته درد داشتم و اذیت میشدم اما همین ک کنار

خودم بود بهتر بود استرس داشت اما شیرین بود تیکه دادب دیوار منم تندی

نشستم وست پاهاش و تیکه دادم ب شکمکش داشتیم حرف میزدیم

گوشی شو اورد و رفتیم توی گالریش  و دیدم عکسای معصوم خیلی دلخور

شدم  وناراحت بعد گفتم ولش کن ذخیره شده حتما اما از حالتم مشخص

بود ک ی کاریم هست گفت مهدیه معصوم زنگ زده گفته میری برام ی

وسیله ای بگیری میدونم سنگ بود اما دیگه نمیدونم چی بود تااینکه علی

عکسش نشونم داد نصف صورت علی با نصف معصوم بغل هم فهمیدم ول

معطلم اما گفت رفتم براش گرفتم گفتم کارخوبی کردی اما آدم دیگه ای

نبود ک تو باید بری  همیشه دلم میخاست وقتی تهاییم بغلم کنه  و بوسم

کنه اما همیشه من این کار میکردم ن اون همیشه بغلش میکردم اما اون

ازم فاصله میگرفت😔💔
شب قرار داشتیم شب شد سبحان امپول داشت رفتم امپولش زدیم علی

امد اونجا رفتیم سالن علی کلش توی گوشیش بود بخاطر اینکه سبحان

امپولش رو زده بود مامانم براش کیک تولد گرفت شب قبلشم بخ خصوص

یلدا بود علی یکم تعریف کرد و از وسایل اوردم فاطمه زهرا گفت بعدش

گوشیش رو زد روی سایلنت و براش پیام امد گفتم خدا بخیر کنه باز فاطمه

زهرا و علی افتادن ب جون هم و دارن کل کل میکنن سرمو بردم نزدیکش

دیدم نوشتهmy lifeفقط چشامو بستم صدای شکسته شدن قلبمو شنیدم

تکیه دادم ب صندلی و گوشی مامانمو برداشتم کلمو توش کردم توی کانال

داشنگاه میکشتم تو یدلم اشوب بود  چشام پر اشک بود اشکایی ک اگ از

اتاق نمامدم بیرون میریخت جلوه همه ولی دوست نداشتم مامانم بفهمه

دوست داشتم فقط خودم بدونم و خودم کنار بیام از اتاق ک امدم بیرون رفتم

توی سالن ک تاریک بود روی  میز شطرنج نشستم و جلو اشکامو گرفتم

بعد5دقیقه علی امد گفت فاطمه زهرا بود گفتم مگ من جی گقتم گفت تو

بارفتارات نشون میدی ک اعتماد نداری سریع ی لبخند اوردم روی لبم گفتم

خجالت بکش دیوانه من بهت اعتماد دارم عزیزم دیگه ازاونجا پلت شد علی

رفت با مطی کلی بازی کرد و رفتیم تو راه پیام داد ک من ازت دلخور شدم تو

شبمو خراب کردی وکلی دعوا کرد من گفتم خب دیگه عذر میخام  اما

گوشش بدهکار نبود و گفت من دیگه نمیخامت برومن به عشق دختر دایییم

زنده ام تو هیچی نیستی تا تونست گف گفت من اینجا اشک میریختم و اون

میگفت اون میگفت من اشک میریختم ففط میگفتم خدایا صبر بده تاصب

چشم زوی هم نزاشتم و چشمم ب گوشی بودک علی پیام بده بگه عصبی

بودم معذرت میخام اما هیچ خبری نشد صب گفتم اروم شده بهش پیام بدم

پیام دادم تا تونست دوباره گفت 
😔💔