گفتم:ممنون ولی وقتی میگن سوزن نمیخان توی
طلافروشی لباس بدوزن صددرصدمیخان
سوراخ گوش بازکنن
خندید:گفت خاهش میکنم
وقتی خندیددلم ضعف رفت یک حس عجیب که
برای اولین ببارداشت تجربه میشدوای هرلحظه
به بودنش فکرمیکردم فکرنبودنش منومیکشت
خالم گفت:خب مهدیه بریم دیرت میشه؟
گفتم:وای خاله اصلاحوصله خاهرشوهرمامانم
روندارم
علی یک جوری نگاه کرد
گفت:مگه عمتون نیست؟
گفتم:جرا
گفت:واپس به عنوان عمه قبولش ندارید؟
گفتم:نه عمه ای که هوای برادرزادشونداشته
بشه به دردنمیخوره
خندش گرفته بودخندیدامایک لحظه یادیک چیزی
افتادم نزدیک بوداشکام بریزه اماجلوه
خودموگرفتم به هرسختی بودیادحرف خاله
زهرام افتادم که گفت توروبهش پیشنهادادم گفت
نه همون لحظه صاحب مغازه روبه خاله
زهراکرد
گفت:خانم دکترحاضریدبرای مامشتری جمع
کنیدبعدسودش نصف نصف
خاله یکم فکرکردوقبول کردقرارشدپس فردابریم
برای عکاسی
اخ چه ذوقی داشتم دیگه لباسامم اماده کرده بودم
هریک ساعت ارایش میکردم ومنتظربودم
اماخبری نبودازخاله هی
اصلابهم نگیم که چقدرهمدیگیرودوست داریم
تهش تنهایی هست تهش اینه هرلحظه یک شماره
خاموش روهی بگیری هی بگیری اماروشن نشه
نگیم چون بایددل تنگیتو روی یک شماره خاموش
اسثفاده کنیم هی بنویسی دوست دارم ارسال بشه
اماتاییدیش نیاداماجوابش نیادهی بقیه باحرفاشون
زخم زبون برنن امابگی بی خیال هی بگنن داره
فراموش میکنه امابگی غیرممکنه دل اشوبم دلم
براش تنگ شده اما اون قدرسرگرم باشه که
هرچی دادبرنی صداتونشنوه
+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۹ ساعت 22:33 توسط مهدیه سلطانی
|