7مه2020

لعنت ب این شهر ک همش بدبختیه و همش خاطره خاطره خاطره هایی ک

حتی صدای اون نفر توی گوشت میپیچه تک تک حرفاش تک تک رفتاراش

شبی ک رفتیم بند از ادل شب سوزش معده داشتم اما خودمو خوب گرفتم

گفتم تمشب میخام برم پیش علی پس باید خدب باشم تا اونم خوب باشه

میفهمیدم درد دارم اما میگفتم تحمل کن علی نگران میشه اون شب بابام

رفته بود کرببلا و بجه ها خونه بابابزرگم ماهم ساعت9میخاستیم بریم بند

باعلی و امیر حسین رفتیم من عاشق شبستان بودم ب نظرم بهترین کافه

بود ببن اونا هممون با ماشین علی رفتیم امیر جلوه نشسته بود و ما عقب

حس میکردم نمیکشم ولی میگفتم تحمل کن علی جای ی چایی خونه

پیاده شدیم رفتیم باهم داخل من وعلی پشت سرمیامیدیم علی با انگشت

زد تو پهلوم وای فک میکردی ی درد بیشتر بپیچه پهلومو گرفتم و هیچی

نگفتم ب علی فقط گفتم عزیزم من بدم میاد بدنمو لرز میگیره اونم گف

چشم گفتم مرسی فداتشم رفتیم داخل جانداشت برگشتیم رفتین اب و

اتش من زود تر رفتم طبقه بالا علی هم اومد پشت سرم بقیه همه پایین

اومد کنارم گفت بوس گفتم نمیدم گفت باش منم قهر میکنم گفتم قهرکن

تموم انرژی مو جمع کرذم نزنم زیر گریه از درد هی دستمو میکشیدم روی

شکمم دوبارم چشامو فشار دادم روی هم ک علی ی بار فهمید گفت چت

شد گفتم هیچی دستم خاب رفته گفت باش فقط خودم میدوستم چ دردی

دارم هیچی نخوردم غیراز دوتا تخمه اونم ب زور علی دلم حوس ژله کرد ی

سینی کامل اورد لواشک و ژله کیک تنقلات همه چی فک کنم 5قاشق ژله

خوردم و امیر همه چیزو باهم قاطی کرد هرچی امیر چکار مییکنی وای همه

میخندیدن منم باهاشون میخندیدم امیر کیک رو ریخت تو تخمه ها بعد چایی

وای ی وضعی ک گفتیم فقط فرارکنیم والا الان میگیرنمون اونجاهارو جارو

کنیم و بشوریم ظرفارو رفتیم پایین من زودتر رفتم علی هم امد رفتیم همه

داشتن جلوه میرفتن حس میکردم دیگه نمیکشم فقط دعا دعا میکردم به

ماشین خودمون برسم  علی فهمید دیرمیام قدرت دوییدن نداشتم اما

خودمو رسوندم ب علی و امدم پیشش کنارهم راه میرفتیم نگاش میکردم و

کیف میکردم با خودم گفتم خدایا میلیون ها ادم مال تو فقط علی مال من

نمیدونستم دبش ی جادیگس سوارماشین شدم پتجره ها بسته ی لحظه

فک کردم یمی داره خفم میکنه اشاره کردم گفتم واستا وای علی از

استرس دداشت سکته میکرد ب زدر پیاده شدم دستام یخ شده بود و حس

میکردم میخام بابابیارم نشستم صدای بوق اون ماشین هنوز توی سرمه

علی رفت از اون ور خیابون اب بگیره وای اون ماشین ی بوقی زد ک موندم

گفتم بیا بدبخت شدم حالا چجوری خودمو جمع کنم علی ماریش شد یا نه

دیدم امد سریع خودش نفسم بالا امد یکم نشستم اروم شد دردم خلاصه

رفتم بیمارستان علی رفت خونه ابجیش گفت اگ چی بشه میام پیشت تا

صب زنگ میزد ک خوبی چیشد تا4صب بیمارستان بودم اخرش معلوم شد

ک عفونت روده ای هست چند روز قبلش رفتم بالای سر عمم بهم نساخته

و عفونت کردم وای چ شبی بود

6مه2020

 

کنه کلی ذوق داشتم و اشتیاق ک این خبرو بهش بدم اما فوشم داد دلم

گرفته  دلم گرفته ازخودم اززندگیم از فوشای علی مگ من عشقش نبودم

کلی منت ...... رو کشیدم ک علی اذیت نشه اما اونجوری جوابم داد خدایا

ب کدوم گناه کدوم دلم گرفته چند روز دیگه میشه 1سال ک منو علی باهم

بودیم چ ذوقی داشتم گفتم این خبرو بهش بدم کلی خوشحالش کتم

بعد‌ش ک گفتم خبر خوبی داستم برات کلی دروغ سرهم کرد تابتونه از زیر

زبونم بکشه اما نگفتم چون ذوقی نبود چون انرژی نبود همش پرید همش

شدم ی سنگ هرچی قسمم دادب جون خودش و مرگ خودش نگفنم خدایا

کاریش نشه عمرمه کاریش نشه خاستی کاری باهاش بکنی فکر اینو بکن

یکی دیگه از بنده هات دیوانه میشه حتی اگ دستش زخم بشه مراقبش

باش دوستش دارم اون نفهمه تو بفهم درکم کن


😔😔😔🏛️💔💔💔


خداکنه روز تولدم یزد باشم دلم میخاد تک وتنها باشم ی گوشه بشینم و زار

بزنم ب حال خودم و زندگیم حتی کلاسم نداشته باشم برم ی جابشینم ب

سال قبل فک کنم ک تموم فکرم پیش علی بود هدیه برام انگشتر خرید

میخام فک کنم روز تولدم دلم میخاد برم کافه سلامت اگ بیرجند باشم

همونجا تک وتنها بشینم همون جایی ک برای علی تولد گرفتیم

3مه2020

دلم گرفته خسته شدم انگار دلم شده یه سد ک پشتش پره اشک وگریه اس اما نمیریزه چ گناهی ب درگات

کردم مگه من چی ازت خاستم بنده هات خیلی نامردن تو دیگه نامرد نباش منو ببرپیش عمه هام دلم گرفته

چ هیزم تری بهت فروختم ک اذیتم میکنی کدوم مال حروم رو خوردم خانواده ام کدوم ناحقی رو کردن ک

اذیت میکنی خستم خسته ای کاش اینقدر قدرت میدادی ادم ی سال میخابید تاببینه کی پیشس میمونه و

کی میره یادش بخیر ی روز از علی پرسیدم اگ من برم توکما منتظرم میمونی گفت اره اونقدر منتظر میمونم

تا خدا کم بیاره و دوباره برت گردونه اما الان چی علی نیست عمه مریم نیست دلم نیست حوصلم نیست

دلم پراز غم و قصه اس از بنده هات کشیدم ازتموم دنیات کشیدم دیگه نمیخام ازتو هم بکشم بشو همدم

بشو مشکل حل کن زندگیم خدایا یکم دلمو نگاه کن منم بندتم

گفتم:ممنون ولی وقتی میگن سوزن نمیخان توی

 

طلافروشی لباس بدوزن صددرصدمیخان

 

سوراخ گوش بازکنن

 

خندید:گفت خاهش میکنم

 

وقتی خندیددلم ضعف رفت یک حس عجیب که

برای اولین ببارداشت تجربه میشدوای هرلحظه

 

به بودنش فکرمیکردم فکرنبودنش منومیکشت

 

خالم گفت:خب مهدیه بریم دیرت میشه؟

 

گفتم:وای خاله اصلاحوصله خاهرشوهرمامانم

روندارم

 

علی یک جوری نگاه کرد

 

گفت:مگه عمتون نیست؟

 

گفتم:جرا

 

گفت:واپس به عنوان عمه قبولش ندارید؟

 

گفتم:نه عمه ای که هوای برادرزادشونداشته

 

بشه به دردنمیخوره

 

خندش گرفته بودخندیدامایک لحظه یادیک چیزی

 

افتادم نزدیک بوداشکام بریزه اماجلوه

 

خودموگرفتم به هرسختی بودیادحرف خاله

 

زهرام افتادم که گفت توروبهش پیشنهادادم گفت

 

نه همون لحظه صاحب مغازه  روبه خاله

 

زهراکرد

 

گفت:خانم دکترحاضریدبرای مامشتری جمع

 

کنیدبعدسودش نصف نصف

 

خاله یکم فکرکردوقبول کردقرارشدپس فردابریم

 

برای عکاسی

 

 اخ چه ذوقی داشتم دیگه لباسامم اماده کرده بودم

 

هریک ساعت ارایش میکردم ومنتظربودم

 

اماخبری نبودازخاله هی

 

اصلابهم نگیم که چقدرهمدیگیرودوست داریم

 

تهش تنهایی هست تهش اینه هرلحظه یک شماره

 

خاموش روهی بگیری هی بگیری اماروشن نشه

 

نگیم چون بایددل تنگیتو روی یک شماره خاموش

 

اسثفاده کنیم هی بنویسی دوست دارم ارسال بشه

 

اماتاییدیش نیاداماجوابش نیادهی بقیه باحرفاشون

 

زخم زبون برنن امابگی بی خیال هی بگنن داره

 

فراموش میکنه امابگی غیرممکنه دل اشوبم دلم

 

براش تنگ شده اما اون قدرسرگرم باشه که

 

هرچی دادبرنی صداتونشنوه

نامه یکی ازدوستان برای عشق رفته اش

نمیدونم دراول نامه ام باید به چه کسی سلام کنم؟


 نمیدونم بهت بگم آشنا یا غریبه؟


 اما بهتره بگم آشنای غریب...              پس آشنای غریب سلام؟؟!


پرچم کمک داور سرنوشت مدت هاست به علامت در آنساید ماندن شادیهایم بالاست......


نمیدونم باید از کجا شروع کنم؟از چی برات بگم؟اصلا نامه نوشتن من چه حالی داره؟اما نه میدونم که غمگینه...چون.......


وای...امان از این نقطه چین ها که غوغا میکنه.حرف از تمام کردن نیست حرف از علت تمام شدن

است.حرف از پایان دادن نیست حرف از چگونه پایان دادن است...راستی چطور باید به این رابطه ای که

پایان مسیرش مشخص نیست پایان داد؟چرا باید به خاطرات تلخ و شیرینی که در بادها ثبت شده

خداحافظی کرد؟!چطور باید این عشق را پنهان کردواورا در قلب خفه کرد؟؟؟وای که اگرعشق و احساس

دوست داشتن نبودزندگی...شاید از نظرتو زندگی بی معنا میشداما از نظر من خیلی قشنگ میشد.چون

اگر احساس دوست داشتن نبودانتظاری هم در کار نبوداگر عشق نبودحسرت دلتنگی غرور دلشکستگی

هم نبودوچقدر خوب بود که در نبود عشق و دوست داشتنانسان بدون دغدغه زندگی میکرد!بدون دغدغه

از دست دادن معشوق.بدون دغدغه اینکه روزی از معشوق خود جدا خواهد شد و فقط برایش حسرت

ودل شکستگی باقی خواهد ماند...


ای کاش ناگفته هایم را درک میکردی.اگردرک میکردی شایدالان این لحظه ی تلخ نمیرسید.شاید زندگی

با عشق را تجربه میکردیم.اما....
اما تو هیچ وقت نفهمیدی یک عاشق نباید حرف بزندومعشوق بشنودبلکه معشوق باید با تمام

وجودناگفته ها را درک میکرد.درسته که نگفتم دوستت دارم.اما فکر کردم تو این رو میدونی.من نخواستم

بفهمی دوستت دارم چون....فکر این جارو نمیکردم که روزی قراره با حسرت و یه قلب شکسته ازت جدا

بشم...اما چاره ای نیست...ما نمیتونیم همدیگرو درک کنیم...مادو تا مال دو دنیای متفاوت هستیم.با

ارزوهای مختلف...تو دور خودت یه حصار بستی.شاید برای خودت و برای قلبت یه حفاظ درست کردی.اما

خیلی خوب نیست که دور قلبت حفاظ خاردارداشته باشی و با حرفات دل کسی رو که دوستت داره

بشکونی... تو همه ی پلهای پشت سرت رو شکستی.فرصتی برای جبران نمونده.دوست داشتم فقط

یک بار فقط یک باربفهمی دوست داشتن به گفتن نیست...تو مثل یه آدم غمگین هستی.آوای غمگینی

که آوای تنهاییش دلم رو به خون میکشه و فریاد خاموشش در دشت بی کران زندگی ام پیچیده است.تو

وازه ی غم را برای من به تکامل رساندی...آخه چرا؟؟چرا غم؟بسه دیگه...به خودت بیا.تو شنیدن حرفای

منو نداری و زود از کوره در میری.انگار همه چیز برای ما به پایان رسیده...باید پیاده شیم گلم.قایقمون به

گل نشست.اگه میتونستم با فریاد به همه میگفتم دوستت دارم...میگفتم از همون لحظه ی اول که نگاه

 

گیر آشنای تو را دیدم.دل به مهرت بستم و همیشه با یادت روزهای لبریز از انتظار را به سر کردم.....
                                 سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی


                                                                                     دل زتنهایی به درد آمد خدا را همدمی


خوشبختی برای من به با تو بودن خلاصه میشد.اما من این خوشبختی تو رو از دست دادم...دلم خیلی

گرفته.خیلی...به اندازه ی غربت چشمات...به اندازه ی دوستت دارم های تو...


آشنای غریب:تو بعد از من فرصت های زیادی خواهی داشت.به خودت مطمئن باش.به خودت اجازه بده

یه دخترکه شایسته ی توست خوشبختی را برات به ارمغان بیاره.تو باید بعد از من در قلبت روبه روی یه

عشق جدیدباز کنی.عشقی که متضاد من باشه.اذیتت نکنه دلتو نشکونه و...الان که این خطوط رو

مینویسم یه غم سنگین سینه ام رو میفشاره.غمی که سایه اش همیشه بر سر تا سرزندگی ام

گسترده شده و من امید رهایی از اون رو ندارم.میرم بدون اینکه توان رفتن داشته باشم.میرم تا کوله بار

نگون بختی ام رو همیشه به دوش بکشم.من آرزوهامو به دست باد سپرده ام و خودم در کویر خاموشی

راه میرم...نمیدانم کجا و چگونه به آرامش مطلق خواهم رسید.آرامشی که در این دنیا نصیبی ازش

ندارم.خسته ام...خیلی خسته...خسته از مرور تنهایی و بی همدمی.خسته از جدال با زندگی که ادامه

دادن رو برام سخت کرده و همیشه عشق رو گناهی نا بخشودنی برام جلوه میده.


بخدا دوستت دارم و میخوام دوستت بدارم و بهت عشق بورزم.میخوام که قدم عشق را در منزلگاه

خاموش قلبم بپذیرم.اما یه دست عصیان گر به تاراج با اون پرداخته تا عشق رو از من بگیره و خاموشی و

سکوتم رو صد چندان کنه.قصه من قصه تلخی است که ارزش شنیدن نداره.چه سود از دانستن غم و رنج

من!بدان که اگر مرا یارای پروازبودن بودبی دریغ به سویت بال و پر میگشودم و از زنجیراسارت عاطفه ها و

تعهدات انسانی رهایی میافتم تا تو بدانی که وفاداری ام به تو و عشقت تا چه حد صادقانه است.اگربدانم

که همیشه تو رو در رویاهام می دیدم.سخنی به گزاف نگفتم و روزی که نگاه مهربان تو را دیدم که به من

دوخته شده بود احساس کردم که تو و نگاهت را میشناسم وآنگاه بود که بیش از پیش به مهرت دل

بستم و این مهر گران قدر روبا اشک خونینم به بار نشاندم.تا دمی در زیر سایه آن بیاسایم و جبر زندگی

را که بیرون رفته به دست فراموشی بسپرم.اما دریغ و درد که اینطور نشد!الان از خودم بریدم چون لحظه

جدایی از تو"جدایی از عشق"جدایی از کسی فرا رسیده....ای کاش میتوانستم از نعمت عشق برخوردار

باشم و زندگی ام را با تویی که بیشتر از جونم دوستت دارم تقسیم کنم و در کنار تو از زیبایی های

عشق و لذت جوانب برخوردار باشم.اما هیچ وقت این ای کاش ها به حقیقت  نمی پیونددو تقدیر من و تو

این چنین است وشاید بتونم بگم که خدا منو فراموش کرده و در سختی های زندگی تنهام گذاشته بدون

اینکه بتونم بی قراری هایم روبه زبون بیارم...بنابراین ملتمسانه از تو میخواهم........................
نمیخوام یادو خاطر من قلب پرمهرت رو دچاراندوه کنه و من از رنج تو رنج خواهم کشید...بزارپروانه بسوزد

و شمع بماندتا روشنایی بخش دلی باشه که میتونست به اون تعلق بگیره منو بدعهد نخوان!چون

یادگرفتم که به هر محبتی وفادار بمونم حتی اگه موجب زوال و نیستی من بشه!!!


تو باید بزاری قلبت خانه ی یه نفر دیگه بشه...همون طور که میخوای...برات بهترین ها رو آرزو میکنم.الان

که این نامه رو میخونی من دیگه کنارت نیستم وبرای همیشه از پیشت رفتم...میدونم که دلت خیلی

بزرگه زلال و صاف اما ازت میخوام برای از دست دادنم ناراحت نشی که میدونم نمیشی...وقتی به دونه

های بارون نگاه میکنم که از آسمون به پایین میان وروی زمین رو می پوشونن به یاد تو می افتم که

دوست داشتم برام تکیه گاه بشی...


افسوس که با تو بودن فقط رویا بود..


به اینجای نامه که رسیدم تازه فهمیدم چقدر حرف داشتم که بهت زدم ببخش که حرفام زیاد بود و سرت

رو درد آوردم. کاش..........


عزیزم بعد از من تو آزادی و هیچ عهدی بینمون نیست...اما بدون که یادت در این سینه ی مالامال از

حسرت و آرزو باقی خواهی ماند...منو ببخش بازم میگم دل تو مثل دریاست.زلال و پاک و

بزرگی.......میدونم که غرور و منشت والاتر از این حرفاست...


                                                    باآرزوی سعادت و خوشبختی برای شما..

.
                                                                                               منو ببخش ....خواهش میکنم....


از تو بیش از همه دنیا


                           از خودم بیشتر از تو خسته ام....


حتی واسه دل خوشی من هم دست تکون ندادیو رفتی..........


                                                                                                    آرزومند تمام آرزوهایت.

قسمت پنجم

 

اوف دلم میخاست اون لحظه بزنم توی سرش من میخاستم پیش علی

پباشم نه مغازه دیگه ای بابی عصابی امدم بیرون ازمغازه طوری که

حتی صاحب مغازه فهمیده بودعصبی هستمازاین طلافروشی توی اون

طلافروشی داشتم روانی میششدم دیگه روموبه خریدارکردم

 

گفتم:خب قیمت طلاتافرداصبح م دوربزنیدهمه جایکی هست لطفابریم

همون طلافروشی که اول رفتیم اگه میخایدبخریدحساب کنیداگرنه

مادیرمون میشه شرمندتون

 

خریدار:درست میگی بریم حساب کنیم

 

بایک لبخندهمراهیشون کردیم رفتیم طلافروشی منم

بالبخندواردطلافروشی شدم بالاخره زنه خریدوحساب کردوقتی رفت

بیرون یک نفس عمیق کشیدم روموکدم به صاحب طلافروشی

 

گفتم: شماچی میکشیدحالادرک ککردم

 

صاحب طلافروشی یک لبخندزدگفت:شمایک ننفرعصبیتون کرده ماکه

روزی100نفرمیان اذیت میککن

 

گفتم:من اگه به جاتون میبودم سکته میکردم

 

علی سرش خلوت شدخالم عکس اون گوشوار که ست گردنبندم

بودرونشونش داد

 

گفت:خب اینوبرام بیار

 

فقط داشتم زیرچشمی نگاهش میکردم گوشوتره روتوردو وزن کردیکم

سرمالیاات باخالم بحث کرداون بحث میکردمنم بیشترعاشقش میشدم خنده

اش کاراش وقتی بحث میکردخالم گوشواره روبهم داد

 

گفت:خب توی گوشت کن

 

اومدم توی گوشم کنم سوراخ گوشم بسته شده بودخالم ممیخاست

هنرکنهمیخاست به زورتوی گوشم کنه اما

 

گفتم:صبرکن

 

روموبه علی کردم گفتم:ببخشیدسوزن دارید؟

 

توی کمدنگاه کردیک سنجاق برداشت بهم دادیک لحظه به عقلش شک

کردم خندم گرفت نگاهش کردم

 

گفتم اینچیه؟

 

علی:مگه سنجاق نمیخاستیدخودشم خندش گرفت

 

 دوباره گفت:برای چی میخاید؟

 

گفتم:میخام سوراخ گوشموبازکنم

 

بعدیک سوزن ترگردبهم داد دیدم این بهتره توی گوشم کردم بالاخره

سوراخ گوشم بازشدسوزن ترگردروبهش داد

 

راه میروم و شهر زیر پاهایم تمام میشود !


تو … هیچ کجا نیستی…

عشق غیرممکن

قسمت چهارم

این حرف مطهرره یک خبر عالی بودبرام اززیرپتوپریدم بیرون وحاضرشدم مثل برق ارایش کردم وبهترین

لباسموپوشیدم یک لباس ابی بلندداشتم ازبالاتنگ بودوازپایین گشادمیشدباساپورت مشکی وشال 2متری بارژلب

قرمزرفتیم خونه خاله گلی ونشستیم وشامسون ماه رمضون بود بعدیک ساعت مامانم بلندشد

 

مامانم:من میرم خونه شماسه تایی چکارمیکنید؟

 

خاله زهرا:گوشواره رواوردی؟

 

گفتم:اره خاله تازه نیم ست رواوردم که اگه بخایم مثل اون گوشواره بگیریم

 

خاله زهراروبه مامانم گفت:پس مامیریم طلافروشی بعدبچه هارومیارم خونه

 

مامانم:نه بچه هاروبیارخونه خاهرشوهرم اونجادعوتیم امشب فقط زودتمام کنیدکه ماافطاری دعوتیم اونجا

 

اصلاحوصله دعوتی نداشتم دل هم نداشتم اوف بازعمه وای خدابخیرکنه من 4تاعمه داشتم یکی وقتی من 2ساله بودم

فوت کرده بودیکی همین پارسال شامسون امسال عمه مریمم سرطان سینه داشت کل بدنشوگرفته بود توی دلم

قوغابودکه الان برم اونجاکلی تیکه بارونم میکنن روموبه مامانم کردم

 

گگفتم:مامان میشه من نیام؟

 

مامانم:اره همین مونده میبینی بی دنگ میدنگن بیازودبرمیگردیم خونه بخاطرباباتم مجبوری تحمل کنی

 

بلاخره قبول کردم مامانم رفت ماهم راه افتادیم قراربودحامدبیاددنبالمون شامس ماداییی حسین(داداس کوچیکه خاله

زهرام )ازاونجاردشداسترس گرفتمون اخه اون خبرنداشت فقط تنهاکاری که کرده بودیم این بودکه اونوبه عنوان رفیق

بابام به خاانواده خاله زهرامعرفی کردیم سریع به حامدزنگ زدیم 5دقیقه بعدحامدپیشمون بودماروسریع

رسوندسرکوچه طلافروشی انگارقلبم داشت ازجاش درمیومدطوری که صداشوقشنگ میشنیدم منومیکشیدبه سمت علی

هرچی به کغازه نزدیک میشدم قلبم بیشتراذیتم میکردانگارقلبم دلتنگیشومیکردوقتی میخاستم واردمغازه بشم اول

چشاموبستم صلوات فرستادم رفتیم داخل باهمششون سلام کردیم مغازه خلوت بودخدارشکرراحتت میمیدمش وای یک

عالی بودیک زیرپوش سفیدروش یک پیراهن ابی روشن دکمه بازه شلوارلی ابی دلم میخاست بپرم توی بغلش یعی اگه

قلبموول میکردم ههمینومیخاست ازم

 

مامنتظریک خانومی بودیم که بیادگوشواره روبخره مستعمل دعادعامیکردم دیربیادمن بیشترعلی روببینم بالاخره

بعد5دقیقه امدجلوه چشماش قیمت گرفتن براش بازم روشو به خالم کردگفت

 

خریدار:میشه بریم یک طلافروشی دیگه هم قیمت بگیری

عشق غیرممکن

قسمت سوم

گفت:چه خبر؟

 

بذاش تعریف کردم

 

گفت:فکرعلی روازسرت بیرون کن

 

گفتم:چرا اخه؟

 

گفت:اون هیچ چیزی بهت نداره

 

گفتم:ازکجامیدونی

 

گفت:دیشب تووروبهش پیشنهاددادم اماهیچی نگفت فقط خندید

 

خونه امیدم خراب شد گفتم خدایادمت گرمکه هیچی بهم ندادی شروع کردم به

گریه امامجبوربودم خودموجمع وجورکنم

 

گفتم :خاله

 

گفت:جانم

 

گفتم:توروخدامدیونمومی بری مغازش منونبری

 

گفت:اگه خاستم برم چشم

 

برعکس مامانم همون لحظه خالموصداکرد

 

مامانم:زهراخاهراین گوشواره مهدیه خیلی بلنده ببرعوضش کن

 

خالم:باشه پیداکنم یکی

 

انگارتوی چشام برق روشن شدنگاه خالم کردم تزتوی چشام بهش گفتم یادت

نره

مامانم:مهدیه گوشوارروبیاربده به خاله

 

خالم :نه باشه دست خودش اگه برم خودش بیاباهم بریم

 

بااین حرفش خیلی حالموخوب کرد امیدداشتم ولی هرثانیه منتظربودم خاله

زنگ بزنه بگه بیائبریم نصف هفته گذشت مامانمم بعاظهرهامیرفتن سرکارتوی

یکسالن ورزشی بیماران خاص روزپنججشنبه شدبرعکس مامانم تعطیل

بودخاب بودم دیدم مطهره بالای سرمهدم

 

مطهره:ابجی پاشومیخایم بریم خونه خاله گلی (ابجی خاله زهرا)بعدشم مامتن

گفت گوشواره روبرداره خاله زهرازنگ زده گفته بیادبریم طلافروشی

عشق غیرممکن

قسمت دوم

گفتم:خاله

گفت:بله

گفتم :میشه دوباره وقتی خاستی بری طلافروشی منم بببری؟

 

گفت:چشم عزیزم

 

خونه ماتابازاریک ربع راه بودپیاده مایک خانواده6نفره

مامانم39ساله بابام37(درست زدم بابام دوسال ازمامانم کوچیک تربودن)

 

3تاخاهرویک برادرکه من17ساله مطهره12ساله

محیا7محمدسبحان3ساله  حامدامددنبالمون دورزدیم توی شهررفتیم

خونه ماتمام فکرجاش بود چکارمیکنه اخرکه میخاستن برن خالم

اومدجام

 

گفت:فکراتوکردی؟

 

گفتم:اره

 

گفت:خب

 

گفتم: واستاتوی اینستابهش درخاست میدم ببینم خودش نمادجام

 

گفت:اره فکرخوبیه امافکرنکنم

 

ناامیدشدم رفتیم توی اینستاپیج ددوستشوپیداکردم فالوکردمش گفتم

صبرمیکنم ببینم خودش نمیادجام دیدم نه نمیتونم دوستشم شروع

کردبه لایک کردن عکسام رفتم دایرکتش

 

گفتم ممنون ازلایکاتون

 

گفت:خاهش میکنم

 

دیگه بیخیال شدم دیدم نمیتونم تحمل کنم رفتم توی پیجش عکسش

بود تاعکسشودیدم دلم لرزیدانگارخدادنیاروبهم داده بود فقط نگاه

عکس میکردم فالوکردمش بعددودقیقه همه عکسامولایک

کردومنوفالوکرد رفتیم دایرکتش انگارکلمه هاعجله داشتن بهم

بچسبن وبهش بفهمونن من چقدردوسش دارم

 

نوشتن:سلام ممنون ازلطفتون

 

همون لحظه دیدوجواب داد

 

نوشت:سلام خاهش میکنم

 

نمیدونستم چی بگم بهش انگاردیگه حرفی نبود فرداش خاله زهرام

امدخونمون امدکنارم نشست